صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
سپهرسپهر، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

داداش کوچولوها

11 - باغ وحش

دیروز جمعه عموی صدرا قصد داشت پسرش کوروش رو به باغ وحش ببره که ما هم همراهشون شدیم , البته به اتفاق بابا جون و مامان جون. صدرا تو عید نوروز این حیوون ها رو دیده بود اما خوب حالا خیلی بیشتر از اونموقع متوجه میشد. به خصوص که خیلی از اونهارو از توی دی وی دی هاش خوب میشناخت.    ...
19 شهريور 1390

10- یه فعالیت فرهنگی - اولین تئاتر

امروز صدرا و مامان پیش مَِسین بودن که بابا سا ( جدیدا صدرا بابا رو اینطور صدا میکنه) بهشون گفت ساعت 8:15 شب برن خیابون وزرا. سرقرار بابا منتظرشون بود از ماشین پیاده شدن و سه تایی رفتن به سالن تئاتر کانون پرورش فکری. بابا سا براشون بلیط خریده بود... همینطور پاپکورن که صدرا جون خیییییلی دوست داشت و تند تند میل میکرد, نیم ساعتی تا شروع برنامه منتظر بودن و صدرا مردم رو نگاه میکرد و از یکی دو نفر پاپکورن و چیپس گرفت , یعنی اینقدر بهشون نگاه کرد تا اونا بهش دادن!!! شروع برنامه با تاریکی سالن و بارش رقص نور همراه بود که صدرا رو میترسوند و نمی دونست به بغل کی پناه ببره , اما یواش یواش که بابا بهش گفت ستاره است خوشش اومد و دوست داشت دوباره بیان...
16 شهريور 1390

9

تعطیلات عید فطر تو اراک خیلی به صدرا خوش گذشت , رابطه اش خیلی با پسرعموش کوروش خوبه و هر کار میخواست بکنه یا هرجا بره میگفت کُش ( کوروش ) بیا. یا هرکس یکشونو بغل میکرد میگفتن اون یکی رو هم بغل بگیره. دیروز یکشنبه 13 شهریور هم آقا صدرا واکسن 18 ماهگی رو زد و 2-3 ساعت بعد از تزریق پا درد شدیدی داشت که نمی تونست راه بره وتمام روز نشست بعد ازظهر دلش میخواست توپش رو شوت کنه مامان دستش روگرفت و او آروم با نوک پا یه ضربه کوچولو به توپش زد. امروز اول صبح هم کمی تب داشت ولی از وقتی بیدار شده آروم آروم و شلان شلان راه میره. به امید سلامتی همه ی بچه های کره زمین از جمله آقا صدرا   ...
14 شهريور 1390

1 - ثبت مجدد خاطرات صدرا پس از 16 ماه

تو وبلاگ قبلی که نمی دونم چرا پر ویروس شده به این آدرس  http://ourlittleguest.persianblog.ir/  از خاطرات بارداریم تا 40 روزگی ثبت کردم و بعدش دیگه عوامل متعددی از جمله تنبلی مانع ادامه کار شد. اما دیشب کلی افسوس خوردم برای اینکه دارم این لحظه های ناب تو رو از دست می دم  و تصمیم گرفتم در این دفتر جدید ادامه بدم  خدایا به امید تو...... ...
9 شهريور 1390

2 - صدرا و بابا جون و مامان جونش

امشب بابا جون و مامان جون امدن خونمون افطاری. صدرایی حسابی باهاشون بازی کرده و کلی هم کله پاچه نوش جان کرده و در حال حاضر ( یعنی همین الان الان) همه رو مجبور کرده بخوابن و هر کی سرش رو از زمین برمیداره بهش میگه باخواب.
9 شهريور 1390

4 - صدرا و کارهای امروزش

وقتی مامان داشت توی آشپزخونه کارهاش رو می کرد , صدرا کوچولو هم سخت در تلاش بود تا برای مسواکش یه جای جدید پیدا کنه ببینین: حدودای عصر هم هی دست مامان رو میگرفت و میبرد سمت در میگفت باز شه! مامان هم می گفت صبر کنیم تا بابا بیاد. بعد مامان با بابا تماس گرفت و بابا گفت داره میره تا برای خودش کفش بگیره , اما وقتی قصه دلتنگی صدرا جون رو شنید سریع به خونه اومد 3 تایی لباس پوشیدیم و رفتیم دَدَر... صدرا عاشق اینه که از توی ماشین دستش رو ببره بیرون و باد رو حس کنه. توی تمام مسیر هم هی ماه رو نشون مامان و بابا داد.  یه سیب دستش بود که از پنجره ی ماشین از دست صدرا خان افتاد و فکر میکرد اگه پیاده بشه میتونه دوباره سیبش رو برداره و هی ...
9 شهريور 1390

5 - آخه همه کاراش قشنگه

داخل کیف پول بابا ، عکس باباجون و مامان جونش رو پیدا کرده و کلیییی ذوق کرده , عکس مامان رو چون مقنعه داره و صدرا تا حالا اینطوری مامانش رو ندیده میگه آنوم (خانوم)!!! یه عالمه عکس باباجون بووووس کرده بهش سلام داده و بعد عکس رو آورده و از مامان و بابا خواسته که به بابا جون و مامان جون سلام بدن. بعدهم عکس باباجون رو گذاشت روی یه چهارپایه و بهش گفت بغل بغل! رفته بغل بابا که داره با کامپیوتر کار می کنه یه کم با کلیدها یواشکی بازی میکنه، آیکون دایره ای ویندوز رو گوشه ی صفحه دیده و میگه توپ بازی. شب رفتیم افطاری, کلی با همه بازی کرد, آخر شب هم تاب و سُرسُری , و آخرش هم اولین زمین خوردن مردونه!!! موقع برگشتن بابا برامون فالوده...
9 شهريور 1390

6 - یه چهار شنبه ی صدرایی

بعد از صبحانه نیمرویی که نخورد , و به از دیدن میکی  با خمیرها بازی کرد و توپ و مار ساخت اما کلا از لمس خمیر حس خوبی نداشت , بعد که مامان از آشپزخونه برگشت دید که به جای خمیر بازی داره وردنه کوچولو رو می چرخونه . خواب بعد از ظهر که تموم شد از بابایی بوس و بای بای کرد تا با مامان رفت تا به کارگاه اردیبهشت به قول خودش پیش دوستاش بره تا بازی کنه . قبلش باید میرفتن تا ساعت بابا رو بدن تعمیر. توی خیابونی که ماشین رو پارک کردن صدرا کمی به تابلوی پیتزا سنگی نگاه کرد و گفت circle!!!! و مامان کلییییییی ذوق کرد.... تو کارگاه امروز بادکنک رو پر و خالی از باد کردند و بعد هم روی بادکنک باد شده با رنگ انگشتی نقاشی کردن بعد از اون هم صدرا ...
9 شهريور 1390

7

امشب کیف بابایی اش رو برداشته از توش پول در آورده و میره سمت در خونه میگه آقا بیا آقا بیا! ( مثلا از سوپری جنس آوردن!!) و آخر شب آنقدر بشین و پاشو کرد   و آنقدر دور خودش میچرخید که بدنش از عرق خیس و یخ بود , وقتی در اثر چرخیدن زمین میخورد خودش به خودش میگفت , نه پاشووو  ...
9 شهريور 1390